کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

بازم روزای تلخ و شیرین

سلام  قند عسل مامانی   پسر ناز مامان و بابا خوبی؟میدونم که کاملا اوضاع بیرون و درک میکنی با ناراحتی مامان ناراحت میشی و با خوشحالیش خوشحال کاملا حس میکنم وقتی ناراحتم خودتو جم میکنی یه گوشه و تکون نمیخوری دردت به جونم فرشته نازم.   میخوام برات خاطرات روزایی رو بنویسم که بابایی اومدو بهمون سر زد یعنی سه شنبه هفته قبل که ٢٤ اردیبیهشت بود.بابایی جونی و بابا امیر تصمیم گرفتن دوتایی بیان شمال اخه برای بابایی تنهایی رانندگی سخته و حتما یکی باید کنارش باشه.ساعت سه شب حرکت کردن و ظهر نزدیکای ساعت یک رسیدن.من خیلی هیجان زده بودم دلم خیلی برای بابایی تنگ شده بود فقط تو میدونی که مامانی چقدر عاشق باباییه مگه نه؟اخه تو...
30 ارديبهشت 1392

اولین عیدی که ما سه نفریم

        سلام قند عسل مامان سلام کیان نازو شیطون ما فدای تو بشم که روز به روز بیشتر عاشقت میشم.دلم داره پر میکشه برای اون روزا که بغلت کنم عزیزم. امسال اولین عیدیه که تو وجود داری و هر لحظه هم توی یاد ما هستی.منو بابایی همیشه بهت فکر میکنیم.تازه برات عیدی خوشملم خریدیم.فدای تو بشم . کیان مامان اینم سفره هفت سینه امساله سالی که تو میای پیش ما البته به همید خدا.امسال سال 92 سال ماره.من شنیدم که خیلی سال خوبیه اگه خدا بخواد تو هم مرداد به دنیا میای .اره مثل بابایی.پسر خوشمل من این چند روز حسابی اذیتت کردم مامانی رو ببخش که نتونستم خیلی استراحت کنم دوست داشتم همه چیز موقع سال تحویل مرتب باشه بجا...
30 ارديبهشت 1392

خاطره انگیز ترین روز زندگی

سلام  اقا کیان مهر ناز مامان ........ مامان فدای اون شیطونی هات بره که هنوز نیومدی همه انگشت به دهنن از وروجکیهات خاطره ای که میخوام اینجا و توی ذهنم برای همیشه ثبتش کنم مربوط به دو روز قبل یعنی سه شنبه 22اسفند ماهه سال91. خب:صبح از خواب بیدار شدمو اقایی رو بدرقه کردم و کم کم اماده شدم تا برم برای سونوگرافی نوبت بگیرم اخه اینجا تلفنی نوبت نمیدن و باید صبح بری برای عصر همون روز نوبت بگیری. ساعت تقریبا 11 بود از خونه رفتم بیرون یه کم ناراحت بودم اخه اقایی موقع رفتن گفت که ممکنه نتونم عصر باهات بیام منم چیزی نگفتم اخه میدونم شرایط کاریش اینجوری اما ناراحت بودم چون دوست داشتم توی این روز هیجان انگیز کنارم باشه وجودش ا...
30 ارديبهشت 1392

تولد دوباره ماااااااااااااا

پسر نازو سالمه مامان سلااااااااااااااااااااااااام عشق مامان همینجور که مامان روزای سخته انتظارو داشت سپری میکرد تا ١٨ اردیبهشت بیادو جواب ازمایشو بهمون خبر بدن خوشبختانه چند روز زودتر یعنی یکشنبه صبح روز ١٥ اردیبهشت از ازمایشگاه تماس گرفتن و گفتن که شاخ شمشاد شما سالمه سالمه و حسااااااااااااااااااااااااااااابی دل مامانی رو شاد کردن اون لحظه خاله زهرا کنارم بودو مامانی خودشو انداخت بغل خاله و از خوشی حساااابی زار زار زد.بعدم مادر جون بیدار شدو اونم متوجه شدو حسابی خوشحالی کرد مامانی هم موبایلو برداشتو به بابایی میخواست خبر بده که بابایی در خواب ناز بودو موبایلارو هم گذاشته بود رو ویبره.مامان مجبور شد منتظر بمونه تا بیدار بشه اما از شماره...
30 ارديبهشت 1392

روزهای خاکستری

  بعدا نوشت   سلام دوستای خوبم چقدر خوشحالم که شماهارو دارم روحیم خیلی بهتره اما بازم استرس دارم امیدم به خداست و چشم انتظار دعای شما.چند روز دیگه مونده تا جواب بیاد حدودا 7 روز دیگه .روزای منو اقایی خیلی کند و سخت میگذره.اوایل امیرم خیلی به روی خودش نمی اورد ولی این روزا حسابی بی تابه.دلم براش حسابی تنگ شده مجبور بودم شمال بمونم و اقایی بره سه هفته ای میشه ندیدمش و همین دلتنگی هم باعث شده که تحمل این شرایط سخت سخت تر هم بشه. اما چاره چیه؟صبر صبر صبر.....   شرمنده ام که نمیتونم به همه دوستام سر بزنم اما واقعا هر لحظه به یادتون هستم و منم دعاتون میکنم.حرفاتون خیلی ارومم میکنه ممنون.نمیدونم چ...
11 ارديبهشت 1392

اولین روزهای بهترین سال زندگی

سلام کوشولوی ناز مامانی. خوبی قند عسل مامان؟حسابی واسه خودت لذت میبری که این همه نیومده عاشق داری نه؟حالا کجاشو دیدی بیا ببین چقدر همه چشم انتظارت هستن. برایت از روزای قشنگ عید میخوام بنویسم: اولین روز عید که مشغول عید دیدنی بودیم البته فقط درجه یک ها یعنی خونه عمه فرشته و عمه زهراو عمو سعید.دیگه خونه کسی نرفتیم اخه واسه خاطر شما نمیشد زیاده روی کنیم بابایی دستور داد که بیشتر استراحت کنم. تا روز پنجم عید که فقط خوردمو خوابیدم و روز شیشم هم که طبق قرار خاله حسنیه و عمو محمد اومدن خونمون و روزای قشنگمون شروع شد.البته نمیشد زیاد ببریمشون بیرون اما همینکه کنار ما بودن حسابی لذت بردیم خودمم نمیدونم چرا اینقدر زود روزا گذشت انگار ...
14 فروردين 1392

هفته پانزدهم

سلام فندوق مامان.......... سلام عسل بابا............ سلام همه دنیای ما سلااااااااااااااااااام حتما تو بهتر از همه حال این روزای مامانو متوجه میشی عزیزم.چون تو توی وجود منی با شادی من شاد میشی و با استرسام تو هم تپش قلبت بالا میره .باور کن مامان هر کاری میکنه که تو استرس نداشته باشی اما وقتی بهت فکر میکنم اینجوری میشم.نگرانم میگم نکنه چند روز دیگه میرم سونو بهم بگن بازم جفتت پایینه.واسه همینه که مامانی این روزا حسابی تو خودشه بابایی هر چی میگه توکل به خدا نگران نباش اما حرفاشو فقط برای چند ساعت گوش میدم دست خودم نیست دوست دارم تو توی بهترین شرایط باشی. یادته وقتی نیومده بودی ازت خواستم که بری و از خدا بخوای که اجازه بده ...
17 اسفند 1391

بابایی مهربون......

   سلام ناناز مامان خوبی عشقم؟ نمیدونم متوجه میشی که مامانی هر لحظه و هر جا موقع هر کار حتی توی خواب لحظه ای نیست که بهت فکر نکنه؟ توی رویا بغلت میکنم برات لالایی میخونم داستان میخونم برات درد دل میکنم.بعضی وقتا به خودم میگم کمتر فکر کنم اینجوری این ماها دووم نمیارم اخه مامانی خیلی عجوله،یادته که واسه اومدنتم چقدر عجله داشتم؟اما خیلی نگرانم بعضی وقتا همین نگرانی ها این فکر کردن به اینده کلافم میکنه جوری که خیلی بهونه گیر میشم ،کسی هم نیست گیر بدم بهش ناچاری امیرو اذیت میکنم.دیروز با بابایی رفتیم تا بابایی برای مغازه خرید کنه منم یه کم خرید داشتم اومد دنبالمو بعد نهار با هم رفتیم بیرون،بابایی رفت دنبال خریدش و منم رفتم چندتا مغازه...
17 اسفند 1391

هفته سیزدهم

فرشته کوچولو و ناز من الان تقریبا این شکلیه قربون دستو پاهای کوچولوت بشه مامانت. سلام... هفته قبل روز سه شنبه ساعت 3.30 نوبت دکتر داشتم برای اولین بار بود میرفتم اینجا دفعه قبل که رفته بودم پیش انیس نانکلی اصلا رازی نبودم تصمیم گرفتم این ماه پیش کشاورزی برم خواهر شوهرم از این خیلی تعریف میکرد شب قبل از استرس خوب نخوابیدم نمیدونم چرا اما اگه ادم دکترش خوب نباشه حسابی داغون میشه دعا میکردم این خوب باشه.البته به پای دکتر خودم توی شمال که میدونستم نمیرسه شایدهم اون باعث شده توقع من بره بالا اما من حسابی دعاش میکنم چون واقعا عالیه. قرار شد ساعت 3.30 برم امیر تا یه جایی منو رسوند اما وقتی رسیدم در ساختمون باز نشده بود یه 15 دق...
6 اسفند 1391

خدایا پشت و پناه من و فرشتت باش

سلام........... منو فرشته و خاله زهرا امروز بلیط داریم برای شمال خیلی دلم برای خانوادم تنگ شده دو ماه ندیدنشون یعنی عذاب ببخش فرشته من که توی راه اذیت میشی من مجبورم ورگه یک لحظه هم اذیتت نمیکردم بابا برامون یه اتوبوس خیلی خوب و راحت گرفته توکلم به خداست ایشالا که صحیحو سالم و راحت میریمو برمیگردیم تو هم مادر جونو پدر جونو دایی اینارومیبینی خودمونو بیمه ایت الکرسی میکنم نگران نباش محکم مامانی رو بغل کن. ساعت 3 حرکت میکنیمو حدودا دو شب میرسیم خدایا کمکمون کن خدایا مواظب اقایی گلمم باش توی این چند وقتی که نیستم میدونم خیلی اذیت میشه مثل خودم اما واقعا چاره ای ندارم و اینو فقط خودت میدونی من هیچ یاوری بجز تو ندارم...
29 بهمن 1391