کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

بدون عنوان

بعد مدتها سلام سلام کیانمهرم سلام همه وجودم سلام ارامش زندگیم امیدوارم بدونی که چرا نتونستم توی این مدت بیام و ریز ریز کارهای بامزه و لحظه های شیرینتو اینجا برات بنویسم. اولین دلیلش خودت هستی که خیلی خوابت کمه و کنجکاویت زیاد برای کپی کردن عکساتم توی سیستم باید شب و نصفه شب بیدار بشمو سیستمو روشن کنم چون اصلا اجازه نمیدی و مدام بهش دست میزنی.الانم شیش صبحه روز شنبس و من از استخون درد شدید شبا دیگه خوابم نمیبره ماه اخر بارداری با وجود یه فرشته شیطون مثل شما که هیچ وقت استراحت که چه بگم وقت نشستن هم بهم نمیدی واقعا به سختی میگذره. اول بزار برات بنویسم که خدا چدر بهمون لطف کرد و فرشته ای که بهمون هدیه داد دختره و من 5 اسفند مت...
16 خرداد 1394

فرشته ها با هم می ایند

سلام به پسر ناز نازی مامان و بابا پسر گلم مدتهاست که وقت نکردم که بیام و اینجا برات از شیرین کاریهات بنویسم خیلی این مدت درگیر بودم هم نگه داری از شما سخت شده و هم اینکه با کمی تاخیر باید برات بنویسم که خدا به بابا مامان یه فرشته گل دیگه عنایت کرد و مامانی قراره برات یه همبازی بیاره. ارههههههه  خیلی تعجب اوره اما درسته مامانی الان چهار ماه دارم و تقریبا برام سخته که مثل قبل باهات بازی کنم و بپر بپر راه بندازمو ب؛لت کنم.اوایل یه کم ناراحت که نه نگران بودم اما الان تقریبا ارامش دارم و مطمینم که خدا در نگه داری هر دوتای شما منو یاری میکنه جنسیت فرشته کوچولوی توی راهی ما ایشالا فردا معلوم میشه و از خدا میخوام که این هدیه ای که بهمون ع...
25 بهمن 1393

شیطونک مامان سلااااام

  سلام فزشته ی خونمون مامان به قربونت این روزها هیچ وقتی برای من نذاشتی حسابی مامانی هستی و مدام چسبیدی بهم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که منو تو مثل دوقولوهای بهم چسبیده باشیم همیشه بهم چسبیدی حتی غإا درست کردنم دیگه یکدستی شده.امروز که بابا داشت میرفت لباساتو اوردی و لج اوردی که همراهش بری بابایی هم دلش سوخت و منم که همه میگفتن کاری کن کمتر بهت وابسطه بشه دلمو زدم به دریا هو فرستادم با باابا رفتی.البته خیالم جمعه که مامانم بابایی هست و حواتو داره اومد تند تند از کارای بامزه ای که انجام میدی برات بنویسم این روزا همیشه میری کنار بخاری و گاز و میگی این بوفه.اینقدر بامزه میگی که دلم قنج میره/بابا مامان گفتنتم یادت رفته نمی...
4 آذر 1393

خاطرات تولدت با کمی تاخیر

سلام  شیرینک زندگیه ما مامان به فدای تو بشه پسر نازو دلبرم 12 روزی میشه که از شمال برگشتیم این بار بیشتر ازهمیشه شمال موندیم و واسه همین برای پدر جون ومادر جون که حسابی بهت عادت کرده بودن خیلی سخت بود جدایی از شما.مخصوصا که شما اینبار با هر دوتاشون کلی جور شده بودی پدر جون وقتی لباس میپوشید که بره شما گریه میکردی بنده خدا هم هر روز کارش شده بود اینکه شمارو ببره یه دور بزنه و برگردونه تا شمارضایت بدی بره سر کار. از رابطه ی شما ومادر جونم که هر چی بگم کمه حساابی عاشقش شده بودی صبحها که بیدار میشدی اروم میرفتی پیششون.دیگه با من کاری نداشتی مادر جون حسابی بهت میرسیدو هر چی میخواستی انجام میداد هر روزم ...
3 مهر 1393

کیانمهرم یک ساله شد

سلام به همه وجودم ارامش لحظه لحظه های زندگیم پسرم کیانمهر مامان به فدای تو بشه گلم شما امروز یکساله شدی عزیزم از خدا میخوام که بهت طول عمر با عزت بده امروز  سالروز بهترین روز زندگیه منو بابای جونه.یعنی روزی که خدا تورو بهمون هدیه داد دیروز بردمت واکس زدی مثل یه مرد بودی زیاد گریه نکردی و واکس راحتی بود شکر خدا بیقراری نمیکردی چون گفتن باید واکسنتو سر وقت بزنیم رفتنمون به شمال تاخیر افتاد و مجبور شدیم چند روز دیر تر بریم و دیرتر برات تولد بگیرم.همه رو واسه دوشنبه 27 ام دعوت کردم برا کارت تبریک و کلی چیزای دیگه درست کردم جشن که گرفتیم میامو عکساتو میزارم.اومدم تا برات خاطره ی دیشبو تعریف کنم.     ...
22 مرداد 1393

پسرک کنجکاو من

پسر نازنین مامان سلام خوشکل نازم سلام چقدر دلم میخواد میتونستم هر روز بیام اینجا و لحظه لحظه ی روزهای سخت و شیرین با تو بودنو برات ثبت  میکردم.اما واقعا نگهداری از پسرک کنجکاوی مثل شما  که به همه چیز دست میزنه دست تنها سخته و وقتی برام باقی نزاشته شما مثل قبل به خودم وابستگیه شدید داری قبلا که کوچیکتر بودی بیشتر در طوا روز میخوابیدی و من وقت داشتم که کارای خونه رو انجام بدم اما الان خیلی کوتاه میخوابی اونم به شرطی که بغلت بخوابم ده مین یه بار بیدار میشی زیر چشمی نگام میکنی و میخوابی. فدات بشم الاهی روزاهم اصلا اجازه ندارم از کنارت بلند بشم بلند که میشم اینقدر بد جور و شدید گریه میکنی که نگو وقتی هم که نشستم از سرو کولم با...
4 مرداد 1393

این روزهای من وپسری

                                  سلاااااااااااااااااام قند تو قندونم سلام پسته ی خندونم فدای تو بشم که شیطونک خودمی دردت به جونم .مدتهاست اجازه ندادی که بیاام و از لحظه لحظه های شیرین با تو بودن برات بنویسم.حسااااااااااااااابی شددددددددددددددید  بد جووووووووووووووووووور مامانی هستی البته حق داری ها اخه از صبح تا شب و هفت روزه هفته بیشتر خودمومیبینی. اکثرا منو تو چون تنها خونه هستیم. شمام فقط به خودم عادت کردی وقت غذا درست کردنم نمیدی منو بابایی مجبوریم اکثرا غذاهای حاضری بخوریم. از روزای عیدو رف...
6 خرداد 1393

کیانمهرم اولین عیدت مبارک

پسر نازو خوشملم سلام دردت به جونم ببخش که دیر به دیر میامو برات مینویسم اما بعدا که بزرگ بشی و برات از شرایطم و تنهایمو کارام بگم حتما بهم حق میدی الان خوابیدی و وقتو غنیمت دونستم که بیام برات بنویسم از شیرین کاریهات و چیزای جدیدی که یاد گرفتی تاج سرم نقل و نباتم 18 اسفند ماه بود که دندونای نازت بالا اومد و حساااابی منو بابایی رو ذوق زده کرد یعنی تقریبا 7 ماه و نیمت بود که دندون در اوردی ده روز بعدشم دندونای بالات در اومد اما جالب اونجا بود که دندون جلو در نیومد و دندون نیشت در اومد واقعا واسه دندون در اوردن درد کشیدی مامانی بعضی از شبا فقط بغلت میکردمو میچرخوندمت.الانم درد میکشی دندونای جلوت هنوزم در نیومد شبا بیدار میشی و سرتو...
10 فروردين 1393

واکسن شش ماهگی پسر گلم

فرزندم: پسرم: کیانمهرم: حالا که به لطف دائمیش میشود این "میم"نازنین و دوست داشتنی را کنار اسمت بنشانم و همه ی تعلقم را به تو و به روزگارت در همان یک حرف نابش خلاصه کنم.حس قریبی در وجودم می دود و مرا می رساند به مرزی که رهایی از سرزمینش ممکن نیست.... امان از این "میم" ی که همزمان محصورم میکنید محدودم میکند به اوجم میبرد و بر میگرداند شاکیم میکند شاکرم می سازد می شود تنها بهانه ی زندگی دلیلی برای ادامه ی بندگی کج خلقم میکند به سر ذوقم می آورد و مادرم میکند....... پسرک آمده ام که قولی بگیرم و بروم بروم برای مدارا با همان حس های هر  روزه و جدیدی که آن حرف الفبا برایم به ارمغان اورده لط...
26 بهمن 1392

بالاخره بعد یه غیبت کبری ما برگشتیم...

   کیان مهر عزیزم تا این لحظه ، 5 ماه و 26 روز و 12 ساعت و 46 دقیقه و 39 ثانیه سن دارد : بیست دی ماه باغ خونه عزیز جون خب خاله های نازنین سلام بالاخره موفق شدم کم کم بیامو خاطره های پسر نازمو بنویسم. توی این مدت خیلی تغیر کرده.وقتی که داشتیم میرفتیم شما 4 ماهو 5 روزت بود کم پیش میومد که وقتی به پشت خوابیده بودی برگردی اما وقتی رفتیم شما هفته اول یاد گرفته بودی و فوری برمیگشتی جوری که یه ثانیه هم به پشت نمیخوابیدی اوایلش یه کم دستت و به سختی از زیر خودت ازاد میکردی و همین باعث شده بود که شبها من 100 بار بلند بشمو مواظبت باشم اخه برمیگشتی روی دماغت و بعدشم خوابت میبرد من دورو برتم بالشت میزاشتم اما فایده ندا...
23 بهمن 1392