خاطره انگیز ترین روز زندگی
سلام اقا کیان مهر ناز مامان ........
مامان فدای اون شیطونی هات بره که هنوز نیومدی همه انگشت به دهنن از وروجکیهات
خاطره ای که میخوام اینجا و توی ذهنم برای همیشه ثبتش کنم مربوط به دو روز قبل یعنی سه شنبه 22اسفند ماهه سال91.
خب:صبح از خواب بیدار شدمو اقایی رو بدرقه کردم و کم کم اماده شدم تا برم برای سونوگرافی نوبت بگیرم اخه اینجا تلفنی نوبت نمیدن و باید صبح بری برای عصر همون روز نوبت بگیری.
ساعت تقریبا 11 بود از خونه رفتم بیرون یه کم ناراحت بودم اخه اقایی موقع رفتن گفت که ممکنه نتونم عصر باهات بیام منم چیزی نگفتم اخه میدونم شرایط کاریش اینجوری اما ناراحت بودم چون دوست داشتم توی این روز هیجان انگیز کنارم باشه وجودش ارومم میکنه.
ترافیک خیلی شلوغ بود منم مطب دکترو بلد نبودم فقط حدودشو میدونستم رسیدمو شروع کردم به ادرس پرسیدن.البته قبل اینکه برم دنبال ادرس توی مطب سونوگرافی قبلی یعنی دکتر فرشچیان هم نوبت گرفتم اخه استرس داشتم گفتم اگه اونجا نشد حداقل اینجارو از دست ندم.پرسون پرسون مطبو پیدا کردم اما نمیدونید چه مسیر طولانی رو با این حالو روزم پیاده رفتم اخه نه مسیرشو بلد بودم نه اینکه میدونستم مسیر تاکسیش کجاست توی راه واقعا بغضم گرفته بود غربت واقعا بعضی جاها سخته.میترسیدم تاکسی بگیرمو وقتی ادرسو ازشون بخوام متوجه بشم که اینجاهارو بلد نیستمو بعد......
القصه:مطبو پیدا کردمو اسممو نوشتم بد شانسی شماره 34 بودم اسم نویسی از ساعت 12 شروع میشد من واسه ده مین دیر کردن 34 نفر عقب افتادم اما اینجور که شنیده بودم تا شماره 50 راه میندازن.دوباره قدم قدم زنان خودمو رسوندم به ایستگاه اتوبوسو از اونجا با کلی دردسر برگشتم خونه تا رسیدم ساعت 1.30بود.اقایی ساعت دو اومدو فکر کنم اونم از استرس بود که نتونست نهار بخوره اخه این یه ماه که من استراحت میکردم هر دو اذیت شدیم امیرمم خیلی نگرانم بود و دعا میکرد که امروز دکتر بگه دیگه استراحت تعطیل.
ساعت 3.20باهم حرکت کردیم به طرف مطب امیر وقتی پیادم کرد بهش گفتم دوست داشتم تو هم باشی و خداحافظی کردم.رفتم پشت در مطلب که کلی ادم جمع شده بود اسمارو میخوندن و راه میدادن داخل از اسم من رد شده بود بهشون گفتمو رفتم داخل بعد نوبت گرفتن منشی گفت دو ساعت دیگه بیا بشین تا نوبتت بشه.
واااااااای حالا من توی این دو ساعت کجا برم؟
اومدم بیرون دیدم اقایی اومده و نرفته گفت تا 5 که وقت دارم باهات میمونم رفتیم تو ماشین نشستیم و اقایی کلی اونجا به دوستاش زنگ زد تا راضی شون کرد که بیان مغازه تا امیرم بتونه پیشم بمونه.بال در اوردم که کنارم میمونه.
خلاصه به سختی دو ساعتو گذروندیمو رفتیم داخل دیدیم دکتر براش کاری پیش اومده بود چون حدودا نیم ساعتی نبود کلی نوبتمون عقب افتاد همونجا منتظر موندیم فکر میکنید تا ساعت چند؟تا ساعت 8.30که دکتر صدام کردو رفتم داخل.تو این تایم اگه امیر نبود حتما کم می اوردمو برمیگشتم خونه اما باهام حرف میزد خنده شوخی میکرد تا زمان بگذره.وقتایی هم که جا نبود برای خانوما اقایی من توی سرما بیرون میموند.اما وقتی رفتم داخل و چهره اروم و مهربون خانم دکتر موتمنی رو دیدم خستگیم یادم رفت.دکتر فوق العاده ای بود
همین که شروع کرد به معاینه گفت وای وای چه پسر شیطونی؟من چیزی نگفتم گفت اسمش چیه؟گفتم اگه دختر باشه.....تا اینو گفتم .گفت میگم پسره گل پسره.
انگار بار اول که گفت باورم نشد برام خیلی مهم نبود اما خب دوست داشتم بچه اولم پسر باشه .خوشحال شدم و بلند گفتم اقا کیانمهر.گفت چه عالی مبارکت باشه اما حسابی شیطونه ها.
خندیدم و گفتم جفتم پایین بود خوب شد؟گفت چقدر عجله داری گلم بزار به اونجا هم میرسم.خیلی نگران بودم اما همینجور برام حرف میزد حرفای خوب و اروم کننده منم جواب میدادم خیلی خیلی دقیق بود تعریفشو شنیده بودم.تا اینکه یهو لبشو اویزون کردو گفت جفتت بازم پایینه اما جای نگرانی نیست که این چند ماه خوش بگذرون حسابی بزار دورت کنن.ازش سوال کردمو نگرانیهام برطرف شد که مشکلی نیست اونم با دقت و حوصله جواب میداد انگار نه انگار که ساعتهاست توی مطبه و کلی های دیگمم قراره برن داخل ازش تشکر کردمو بهش گفتم واقعا با انرژِی مثبت دارم میرم ممنون از برخورد عالیتون.خیلی فوق العاده بود..............خوشحالم این دکترو بهم معرفی کردن
نمیتونم خلاصه تر بنویسم چون دوست دارم با تمام جزییات اینجا ثبت بشه.
اومدم بیرونو چشای نگران امیر.گفت جفت اومد بالا؟گفتم نه.اما نگران نباش همه چیز خوبه دکتر گفت همه چیز عالیه و پسرمونم خیلی شیطونه/امیر لبخندی زدو گفت مبارکه تو برو تو ماشین من منتظر جواب میمونم.
رفتم در صندلی عقبو باز کنم بشینم که دیدم یه دست گل خوشمل روی صندلیه و روشم کارت:کوچولو خوش اومدی
واااااااااااای حسابی خوشحال شدم اقایی من کی رفت گل خرید این دورو برکه گل فروشی نیست؟اما حسابی خوشحال شدم.و خستگیم در رفت اخه من عاشق گلم.
تلفن زدم به مامانمو خبرو بهش دادم بنده خدا توی مطب بودیم از بس نگران بود صد بار زنگ زده بود اولش که گفتم جفتم پایینه ناراحت شد بعد گفتم نی نی پسره خوشحال شد اخه نوه اولش که بچه داداشمه و دو ماه دیگه به دنیا میاد دختره و مامان بابای من به فاصله خیلی کم اونم توی 46 سالگی صاحب دو تا نوه میشن اگه خدا بخواد .که یکیش دختره یکیشم پسر.خب خوشحال کنندست دیگه.
امیر جواب ازمایشو گرفت و اومد و بعد کلی ذوق من واسه گل و گل پسرمون حرکت کردیم منم با امیر رفتم خونه مامانش اینا امیر اومدو خبر به اونا هم داد البته قبلش توی ماشین به ابجی فرشتش خبر داد.تا اخر شب اونجا موندمو اسمسی به دوستام خبر دادم اونام کلی ذوق کردن.
اول مامان خودم
دوم دوستو اجیم حسنیه
بعد خاله اینا و ساناز عزیزم که خیلی خوشحال شد و.................
این از خاطره 22اسفند.
حالا کوتاه از 23 اسفند
ساعت 4 نوبت دکتر داشتم امیر منو گذاشت خونه ابجی زهرا که با اون برم رفتیمو سریع نوبتم شد و رفتم داخل دکترم بازم همون حرفارو زد که همه چیز خوبه اما استراحت و صدای قلب کوچولوی نازمو برام گذاشت و بهم تبریک گفت خدایا لحظه ای از این شیرین تر هست؟شکر گزارم روزی صد هزار بار.......
بعد برام ازمایش سلامت جنین نوشت که باید قبل عید انجام میدادم چون کارمون زود توی مطب تمام شد رفتم ازمایشم دادم و برگشتیم خونه ابجی زهرا و تا اخر شب که امیر بیاد اونجا موندم.نگین رفته بود مشهد و برای نی نی توی راهیمون لباس اورده بود بهم دادو منم کلی خوشحال شدم یه لباس پنج تیکه ناز.این روزا روزای خوبی بود نه صرفا برای اینکه فرشته من گل پسره.واسه اینکه واسه هر مادر و پدر حس خوبی داره که بدونن فرشته نازشون چیه من که این اخر اخرا کنجکاو شده بودم.و خوشحالم که دکترم از وضعیتم راضی بود دوستون دارم مارو دعا کنید.