خاطرات تولدت با کمی تاخیر
سلام شیرینک زندگیه ما
مامان به فدای تو بشه پسر نازو دلبرم
12 روزی میشه که از شمال برگشتیم این بار بیشتر ازهمیشه شمال موندیم و واسه همین برای پدر جون ومادر جون که حسابی بهت عادت کرده بودن خیلی سخت بود جدایی از شما.مخصوصا که شما اینبار با هر دوتاشون کلی جور شده بودی پدر جون وقتی لباس میپوشید که بره شما گریه میکردی بنده خدا هم هر روز کارش شده بود اینکه شمارو ببره یه دور بزنه و برگردونه تا شمارضایت بدی بره سر کار.
از رابطه ی شما ومادر جونم که هر چی بگم کمه حساابی عاشقش شده بودی صبحها که بیدار میشدی اروم میرفتی پیششون.دیگه با من کاری نداشتی مادر جون حسابی بهت میرسیدو هر چی میخواستی انجام میداد هر روزم شمارو میبرید روی بالکن و اب بازی میکردی تا خسته میشدی و می اومدی اروم میخوابیدی.
خیلی کم غذا میخوردی اما مادر جون هر جور شده با بازی بازی شکلک و دست واهنگ بالاخره غذابه خوردت میداد اینقدرم برات غذاهای جور واجور درست میکرد که هر کی بود بالاخره دلش میخواست یه ذره هم شده بخوره.شماهم یه کم بهتر شدی و زحمت میکشیدی دهنتوباز میکردی تا امتحان کنی.قبلا اصلا باز نمیکردی.اما الان یه کم بهتری.
از روز تولدتم بگم که 27 ام مرداد گرفتیم روز دوشنبه سر ظهر هر جوری بود یه کم خوابوندمت تا سر حال باشی که خدارو شکر توی جشن عالی بودی و با بچه ها بازی میکردی جوری که اصلا یه جا بند نمیشدی حتی وقتی خواستیم نگهت داریم با کیک عکس بگیری موفق نشدیم و به زور و زحمت یه سری عکس تارو مبهم ازت گرفتیم.تا اخر شبم اصلا نخوابیدی تولدت تقریبا شلوغ شده بود همه ی کسایی که دعوت کرده بودم لطف کردن و اومدن.اما بین مهمونا اومدن خاله صحیفه دوست دوران دانشگاه من که سالها بود ندیده بودمش برام خیلی هیجان انگیز بود دوتا پسر ماه و ناز داشت که من فقط یه دونشونو دیده بودم وقتی وارد شد و همدیگه رو دیدیم از خوشحالی جوری جیغ کشیدیدم که یه لحظه همه شوکه شده بودن.روز خیلی خوبی بود.
روز تولدت شما راه نمیرفتی اما یک هفته بعد اون خیلی تمرین میکردی و دوست داشتی که دستاتو بگیریم و را ببریمت و الان خوب راه میری تقریبا اما چون عجله میگنی زود میخوری زمین و زودی بلند میشی.مامان فدای راه رفتنت بشه عزیزم.مامان و بابا که میگفتی یادت رفته و هر کاری میکنیم نمیگی و فعلا فقط گیر دادی و میگی نه....
این روزا یاد گرفتی و هر چی توی دستته بهت میگم بده به مامان زودی به طرفم میگیری و میدی بهم.کلی هم ذوق میکنی.دردت به جونم.
مثل قبل شاید هم بیشتر گاز میگیری تمام تنم سیاه و کبوده نمیدونم چرا اما وقتی هیجان داری فوری منو گاز میگیری هر چیزی هم بخوای بازم گاز میگیری خلاصه حسابی تمام تنم از لطف شما سیاه کبود شده.مثل قبل مامانی هستی و هر جا میرم همراهم میای اصلا اجازه نمیدی پشت سیستم بشینم گریه میکنی که بغلت کنم بغلتم که میکنم حسابی دست میزنی به کیبورد و سیستمو میریزی بهم.توی اشپزخونه هم میرم فوری میای و هر چی کابینت که دستت برسه باز میکنی و میریزی بیرون.عاشقتم پسرم .
ببخش که دیر به دیر میام و خاطراتتو اینجا مینویسم واقعا برام وقتی نمیمونه شما هم مثل گإشته خوابت کمه و وقتی خوابی من مجبورم به کارای خونه برسم .امیدوارم بزرگتر که بشی اجازه بدی راحت تمام شیرین کاریهاتو برات اینجا ثبت کنم.
مامان به قربونت
وقتی شمال بودیم یعنی 8 شهریور خاله حسنیه زایمان کرد و اناهید جون به دنیا اومد خیلی خیلی نازو دوست داشتنیه.
کیان مهر عزیزم تا این لحظه ، 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن دارد :.