کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

خاله های جون جونی سلام ما بعد مدتها اومدیم

  سلام به همه دوستای خوبو نازم الی عزیز مامان رستای ناز سارای عزیزم مامان جونیه کسرا شیما جان بهاره ی خوبم رضوان مهربونم ازاده نازنین عزیز دلم مامان نگین و مریم جون وشادی عسلم و همه دوستای خوبم که اسمشونو جا انداختم شرمندام دلم حسابی برای همه شما تنگ شده ب ود اما واقعا فرصت نبود که بیام اینجا و از خودم بگم و به وبلاگای قشنگتون سر بزنم میخوام خاطره این دو ماه که با فرشته نازنیم بودمو براتون خلاصه تعریف کنم و اینجا براش ثبتش کنم. بعد زایمانو دوروز بستری بودن توی بیمارستان و مرخص شدنت که روز جمعه بود یعنی 26 مرداد. بابا به همراه خانوادش که اومده بودن شمال بهت سر بزنن روز یک...
26 مهر 1392

عکس کیانمهر نازم که همه دنیای بابا و مامانشه....

          سلام فندقک مامان.نمیدونی چقدر خوشحالم که الان کنارم خوابیدی و من دارم از تو و برای تو مینویسم. اره شما به دنیا اومدی و الان کنار مایی و حسابی دنیای مارو زیباتر کردی .خیلی دوست داشتم لحظه های اخری که توی شکممی رو برات لحظه به لحظه  ثبت کنم اما قطع شدن ناگهانی اینترنت دقیقا توی تعطیلات باعث شد که من نتونم بیام و برات بنویسم اما توی دفتر خاطراتم نوشتم و میام کم کم برات مینویسم .فعلا میخوام از خاطره روز اخر و زایمان برات بنویسم. اخرین بار که رفتم دکتر چهارشنبه بود دکتر گفت همه چیز خوبه بجز فشارم که یه کم بالا بود و گفت که باید قرص فشارتو اضافه کنم. روزای اخر به سختی بر...
10 شهريور 1392

تولد گل پسرم

سلام خاله های خوبم من به دنیا اومدم و خدارو شکر الان حالم خوب خوبه  اما چند روز تو بیمارستان بودم شیر خوردن بلد نبودم الان یاد گرفتم  مامان اصلا به نت دسترسی نداشت که احساسات خوبشو اینجا بنویسه  من اومدم که خبر سلامتیمو بدم تا بعدا مامانی بیادو کامل توضیح بده شرمندم بیشتر از این نمیتونم چیزی بنویسم با مویایل مینویسم و به سختی  زوذی میام و عکس میزارم و خاطره هارو مینویسم  بووووووس نت بعد
29 مرداد 1392

امیرم تولدت مبارک

سلام عشقم این پست از طرف من و اقا کیان مهرمون تقدیم به شما که بهترین و ناب ترینی،تقدیم به تو که عاشقانه دوستت دارم و این دوست داشتن تا سر حد جنون منو عاشق و وابسطه بهت کرده.امسال اولین ساله که من و پسرمون میخوایم تولدتو تبریک بگیم.اره من و پسرمون چون واقعا حظور داره لحظه به لحظه حظورش پر رنگ ترم میشه. میخوام برات بنویسم از این روزا از این روزایی که ازت دورم گرچه من و شما از اول اشناییمون خیلی روزارو به اجبار بدون هم بودیم به خاطر شرایط درسی من و کاری شما و راه دوری و ...،اما این دلتنگی و این تمنای بودن کنارت این روزا به اوج رسیده اخه چه جوری بگم که بدونی هر زنی دوست داره این روزای اخر بارداری کنار شوهرش باشه .فقط شما میتونی این روزا...
2 مرداد 1392

هفته های اخر

سلام پسر خوب مامان نمی دونم چه جوری برات از احساس این روزام بنویسم و بهت چه جوری بگم که از بودنت دارم لذت میبرم،حتما حس میکنی که وقتی دستمو میزارم رو شکمم و باهات حرف میزنم چقدر اروم میشم وقتی تو با وجود اینکه این هفته های اخر جا برای تکون خوردن زیاد نداری اما با دستو پاهای کوچولوت لگدم میزنی خوشحال میشم، با وجود تمام سختی هایی که الان دارم.تمام استخونام مخصوصا زانوهام خیلی درد دارن،چند هفته ای هم هست که درددندون و سخت نفس کشیدنو خارش و معده دردم بهش اضافه شده.اما خوبم و خوشحالم و روزی صد هزار بار خدارو شکر میکنم که شما توی وجودمی و خوشحالم که دارم به روزی که تورو لمس می کنم دارم نزدیک میشم. دلم داره پر میکشه واسه اون لحظه ک...
29 تير 1392

لحظه های سخت انتظار و دلتنگی

سلام.... سلام به.... سلام به شیطونک خودم. اره شیطون.شیطون بلای خودم که حسابی با کاراش داره روزای سخت اخرو برای ما سخت تر میکنه. پسر گلم من اومدم شمال حتما میدونی چون خودت احتمالا دلت میخواست مثل دفعه قبل دلت تنگ شده بود که اینجوری با عجله مارو کشوندی شمال? از هفته قبل بنویسم که گفتم یه روز فشارم رفت بالا و رفتم بیمارستان و بعد کلی چکاپ فهمیدم طوری نیست اما نمیدونم چرا دکتر هیچ دارویی به من نداد،دکتر توی کرمانشاه اصلا دکتر خوبی نبود البته من با کلی تحقیق ایشونو که همه میگفتن بهترینه انتخاب کردم اما اینقد که سرش شلوغه خودش اصلا به خانمهای باردار توجه نداره چند تا ماما جلو دستشه و اونا متاسفانه کارارو میکنن.اما من با دکتر ش...
20 تير 1392

پسرگلم کمتر دل بابا مامان و بلرزون.....لطفا

جو جوی ناز مامان سلام خوبی؟جات راحته؟دماغت چاقه؟حسابی واسه خودت به ما میخندی نه؟که اینهمه دوست داریم و دلمون حسابی با کوچیکترین چیز میلرزه؟ دو روز قبل رفته بودم مرکز بهداشت اونجا که فشارمو گرفتن 14 روی 10 بود و قرار شد روز بعدشم برم برای کنترل فشار .امروز که رفتم بازم فشارم بالا بود و مرکز بهداشت برام نامه نوشت که برم بیمارستان تا چکاپ کامل بشم.همینکه از در مرکز بهداشت اومدم و به بابایی خبر دادم رنگش پریدو حسابی ناراحت شد.فوری زنگ زد به عمه فرشته که همراه من بیاد رفتیم بیمارستانو فوری دکتر فشارمو چک کردو منو فرستاد اورزانس اونجا برام سونوی کامل نوشتن ازمایش  خون و ادرار ازم گرفتن و تحت نظر بودم تا ببینن علت چیه.حدودا کارمون سا...
4 تير 1392

عکسهای اتاق پسر نازم

      قند عسل مامان سلاااااااااااااام قربونت برم که امروز واسه اولین بار سکسه کردی حسابی مامانی لذت بردم فدات شم. بالاخره اتاقت تمام شد و من بعد رفتم مهمونا(خاله حسنیه که اینجا بود برات گفته بودم اومده کمکم کنه تا اتاق شمارو مرتب کنیم.اقاییش با برادر شوهرشو جاریش و بچشون اقا مبین اومده بودن دنبالش و یه چند روزی اینجا بودن حسابی به ما خوش گذشت.این مدت که خاله جون اینجا بود مامانی حسابی استراحت کردم نمیدونم چه جوری براش جبران کنم.مهمونا صبح امروز رفتن بعد رفتنشون حسابی دلم گرفت از اینکه بازم تنها شدم....)  وقت کردم از اتاقت عکس بگیرم و برات بزارم تا یاگاری بمونه اخه میدونم بیای دیگه این اتاق به شکل الا...
3 تير 1392

وای که چقد دلم برای کلبه عشقمون تنگ شده بود

فندق مامان سلام میبینم که حسابی ذوق زده ای که برگشتیم خونه و حسابی شروع کردی به شیطونی. فدای اوی دست و پاهای کوچولت که وقتی کششون میاری دل مامان رو حسابی میبری.کی میان کیان مامان ؟حسابی منتظرم بغلت کنم این روزا با اینکه شیرین ترین دوران زندگیمه اما دوست دارم زود تمام بشه تا بغلت کنم حسابی دلم برای اون لحظه داره پر میکشه بابایی هم همین حسو داره اونم مثل من حسابی استرس داره شبا همش بیدار میشه و مواظب ماست. هفته قبل که حسابی مشغول خرید کردن واسه شما نفس مامان بودیم با مادر جون میرفتیم خرید حسابی مادرجونو خسته کردم با اینکه بابا بزرگ فوت کرده بود اما مادر جون برنامه خرید شمارو عقب ننداخت و حسابی منو شرمنده کرد.تقریبا شنبه خریدا تما...
21 خرداد 1392

تو خود عشقی خود عشق...........

سلام جیگمل ناز نازی مامان مامان قربونت بره اخه تو چی داری که ما هنوز تورو ندیده و بغلت نگرفته این همه عاشقتیم؟هااااااااااان؟ تو اومدی و حسابی دنیای مامانو بابارو از اونی که بود شاد تر و شادتر کردی عزیزم قربون اون قدمای نازت برم کی میرسه روزی که بغلت کنم و یه عااااااااااااااااااااالمه از وجودت انرزی بگیرم؟حسابی منتظر اون لحظه هستم. وروجک مامان یه کم برات از حالو روز الانم بنویسم که شما قریبا الان اندازه ای شدی که هر کی مامانو میبینه متوجه میشه که شما توی دلشی.قربونت برم حسابی با دستا و پاهای نازت  مامان و لقد بارون میکنی که مامان کشته مرده این شیطونی هاته. تا میتونی بزن که هیچ چیز به این اندازه واسه مامان لذت بخش نیس...
4 خرداد 1392