کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

عکس کیانمهر نازم که همه دنیای بابا و مامانشه....

1392/6/10 16:16
نویسنده : مامان یاسی
1,710 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

 

 

سلام فندقک مامان.نمیدونی چقدر خوشحالم که الان کنارم خوابیدی و من دارم از تو و برای تو مینویسم.

اره شما به دنیا اومدی و الان کنار مایی و حسابی دنیای مارو زیباتر کردی .خیلی دوست داشتم لحظه های اخری که توی شکممی رو برات لحظه به لحظه  ثبت کنم اما قطع شدن ناگهانی اینترنت دقیقا توی تعطیلات باعث شد که من نتونم بیام و برات بنویسم اما توی دفتر خاطراتم نوشتم و میام کم کم برات مینویسم .فعلا میخوام از خاطره روز اخر و زایمان برات بنویسم.

اخرین بار که رفتم دکتر چهارشنبه بود دکتر گفت همه چیز خوبه بجز فشارم که یه کم بالا بود و گفت که باید قرص فشارتو اضافه کنم.

روزای اخر به سختی برام میگذشت هر روزش یه ماه بود تا اینکه یکشنبه اخر شب بابایی با مامان و باباش و ابجی فرشته و نیما حرکت کردن اومدن تقریبا ساعت 8 صبح 21 مرداد رسیدن تا ظهر استراحت کردن.من از دیدن بابایی حسابی خوشحال شدم اما واقعا استرس داشتم عصر بابایی منو برد بیرون برام یه پلاک خیلی خوشکل خرید که خیلی دوستش دارم و برام عزیزه و بعدشم شام واسه اخرین بار دونفری رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت حدودا ساعت 10 شب بود اومدیم و کارارو کردیم و حدودا 1 شب بود که رفتم بخوابیم بابا از بس خسته بود خوابش برد اما من هر کاری میکردم خوابم نمیبرد خیلی شب طولانی بود نمیتونم توصیفش کنم.برات یه نامه هم نوشتم که بعدا اینجا برات مینویسم تا یادگاری داشته باشیش. تا اینکه ساعت 6 شد بلند شدم و اماده شدم مامان و ابجی رو که قرار بود با ما بیان رو بیدار کردم و حدودا 7:30 بود که حرکت کردیم 8:30 بود که رسیدیم تو بیمارستان و بابا رفت که پرونده تشکیل بده تا ساعت 12 تو بخش بودیم و هیچ کاری هم نداشتیم.از شانس من یکی از اتاق عملها مشکل داشت و کار ما اینقد طول کشید ساعت تقریبا 12.30بود که اسممو صدا کردن و من رفتم اتاق عمل وای که چقدر استرس داشتم البته اول اروم و خوب بودم اما بعد اینکه رفتم داخل و متوجه شدم که فشارم رفته18 و دکتر میگفت نمیشه بیهوشی کامل کنیم و بقیه میگفتن نه بیهوش کنیم چیزی نمیشه.کلی استرس بهم وارد شد اما اصلا متوجه نشدم که چه جوری بیهوش شدم.و وقتی چشم باز کردم داخل ریکاوری بودم و صدایی رو میشنیدم که میگفت بیدار شدی ؟چشماتو باز کن میخوام ببرمت پسر نازتو ببینی...

خیلی حالم بد بود حالت تهوع شدید داشتم و نفس کشیدن برام سخت بود سرمم درد میکرد اما هواسم بود که نباید تکونش میدادم.خیلی زیاد اون لحظه ها یادم نیست تا اینکه منو بردن داخل بخش و اونجا بود که وقتی بابایی دستمو گرفت اروم شدم دم گوشم گفت که شما سالمی اما واقعا منتظر بودم تا ببینمت.لحظه ای که شما متولد شدی دقیقا ساعت 1:5 دقیقه بود که دقیقا صدای اذان به گوش می اومد البته اینارو بابایی میگه ها و ساعت 1:18 دقیقه بود که بابایی برای اولین بار شمارو دید و ساعت2:30 دقیقه بود که من از اتاق ریکاوری به بخش منتقل شدم/ساعت ملاقات ساعت 2 تا 4 بود و وقتی که من اومدم بیرون خیلی هوشیار نبودم که دقیق یادم باشه کی ها اومدن دیدنت اما بابایی برامون یه دسته گل خوشمل خریده بود خاله حسنیه هم همینطور و پدر جونم یه سبد گل ناز واسمون اورد.اما از شما بگم که وقتی دیدمت دلم میخواست محکم بغلت کنم میگفتم شمارو کنار من بزارن اما نمیشد.مشکل اصلی هم اینجا بود که شما شیر نمیخوردی و هر کاری میکردیم حتی از شیشه شیرم چیزی نمیخوردی فقط میخواستی بخوابی.فکر کنم اشتباهی فکر میکردی که هنوز تو شکم مامانی هستی.راستی تا یادم نرفته بگم که شما 2کیلو  و700 گرم بودی.البته تا قبل اینکه مامان فشار خونم بره بالا وزنت عالی بود اما مشکل فشار خونم مانع این شد که شما توپولی به دنیا بیای.اما عیبی نداره همینکه سالمی شکر خودم چاق و توپولیت میکنم.

کیانم تا صبح شیر نمیخوردی هر کاری هم که پرستارا تونستن انجام دادن و من هم تا صبح فشارمو هر نیم ساعت چک میکردن خیلی شب سختی بود دلهره اینکه شما شیر نمیخوردی کلافم کرده بود و اثر بی هوشی هم باعث سر دردم شده بود.تا اینکه صبح شد دکتر اومد و مارو مرخص کرد وگفت که عملمون خوب بود و مشکلی نداریم اما ما باید منتظر دکتر اطفالم میشدیم .دکتر اطفال ساعت 1 ظهر اومد و خدارو شکر گفت که شما مشکلی نداری و مارو مرخص کرد البته من مشکل شیر نخوردنتو نگفتم تا اینکه شمارو ببریم مطب دکتری که خودمون میشناسیم .بعد اینکه تقریبا ساعت 3 رسیدیم خونه مادر جون شمارو حموم دادو منم دوش گرفتمو رفتیم دکتر .خانم دکتر بعد از اینکه شمارو دید و هر کاری بلد بود انجام داد و شما شیر نخوردی دستور بستری رو داد.وااااااااااااااااااااای چه لحظه بدی .

فوری شمارو بردیم بیمارستان شفا.و اونجا بستری کردیم خیلی بیمارستان خوبیه بعد دیدن پرستارا خیالم راحت شد.البته اجازه ندادن کسی اونجا بمونه بهم گفتن که باید 8 صبح بیای .برگشتیم خونه و حسااابی حالمون گرفته بود بابایی تا عکستو نشونم داد جوری گریم اومد که داشت قلبم وا میستاد بابایی هم خیلی خیلی ناراحت بود .شبم مگه صبح میشد؟ساعت 7 بیدار شدیم و رفتیم بیمارستان دکتر گفت خودت میتونی بمونی و بهش شیر بدی ساعت 8 رفتم داخل و شمارو از توی دستگاه اوردم پایین وقتی بغلت کردم چنان شیر میخوردی که نگو از خوشحالی اشک توی چشام جمع شده بود احساس زیبایی بود که نمیشه توصیفش کرد.من اونجا موندم و بقیه رفتن تا شب سه ساعت یک بار شیر میخوردی راحتم میخوردی شکر خدا اما ساعت 12 شب که شد زود زود گریه میکردی اما همون سه ساعت یه بار شیر میخوردی اما دوست داشتی بغلت کنم.پرستار میگفت حس کرده تورو و دوست داره بغلش کنی اینجوری اروم میشه قربون ارامشت بشم همه دنیای من.من زیاد حالم خوب نبود اما تا صدای پرستارا می اومد میدوویدم سمتت. دردم یادم رفته بود فردایی صبح دکتر اومد و گفت امروز مرخصه اما بزار تا ساعت 3 توی دستگاه باشه.من خیلی حالم بد بود اما خوشحال بودم که شما خوبی عزیزم. ساعت 3 شما مرخص شدی و بردیمت خونه. خونه شما وضعیتت عالی بود اما من از درد نمیتونستم تکون بخورم کلی دارو خوردم تا بتونم چشامو رو هم بزارم .روزای سخت اول کم کم تمام شد و خیالم راحت شد که شما خوب خوبی .جمعه شما مرخص شدی و شنبه صبح هم بردیمت ازمایشاتی که داشتی رو انجام دادی و ظهر هم بابایی رفت برات شناسنامه گرفت و شما گل پسرم اومدی جزو امار کشوری.و اسم نازنینت توی شناسنامه ما ثبت شد.شب بابایی گفت که صبح میخواد بره گرچه قول داده بود بیشتر بمونه و زد زیر قولش اما من درکش کردم که از خداشه بمونه اما واسه کارش محبوره بره شب کلی دوتایی نازت دادیم و خدارو شکر کردیم که شما سالمی زیاد نخوابیدیم و بیشتر حرف زدیم صبح بابایی و خانوادش ساعت 9:30 رفتن.اما لحظه سختی بود همه  از گریه های منو بابایی وگریشون اومده بود..............

نمیخوام زیااد یاد بیارم الانم که ده روز میشه بابایی رفته حسابی دلم گرفته از این فاصله از این دوری از این تنهایی از این لحظه های ناب که هر کسی کنار همسرشه و من دارم از دستشون میدم دلگیرم ختی حس حال حرف زدنم ندارم با اینکه شما هستی و خوشحالم میکنی اما نبودن امیرم خیلی عذابم میده این متنم به سختی نوشتم.و فقط میتونم بگم که روزای خوبی دارم اما دلتنگی مثل همیشه عذابم میده و من فکر میکردم که شما بیای کمتر دوری برام سخت میشه اما اینا همه خیال باطل بود و دلتنگی های من همچنان ادامه داره.

این خاطره چند روز اولت بود پسرم اما احساسم نصبت به حظورت رو اصلا نمیتونم به این راحتی بیان کنم.الان شما کنارم خوابیدی و کم کم موقع بیدار شدنته بقیه نوشتن رو میزارم واسه یه وقت دیگه عزیز دلم.

دوستت دارم و عاشقانه از بودنت لذت میبرم....

دوستای خوبم ممنونم که بهم سر میزدید و حسابی منو با محبتاتون شرمنده کردید ببخشید که توی این مدت نتونستم بهتون سر بزنم.من تبلتمو دادم امیرم برد و اینجا سیستم ندارم این متنم با سیستم دوستم نوشتم و هر وقت که دسترسی به سیستم داشته باشم میام پیشتون.ممنون بوووووووس


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

سارا مامانی شیدا
6 شهریور 92 10:19
ای جونم هزار هزار ماشااله کیانمهر جونم تا بیایی و رخ بنمایی همه ما رو به مرز سکته رسوندی گل پسر امیدوارم همیشه سالم و سر حال باشی و لبای کوچولوت همیشه بخنده


مرسی عزیزم قربون محبت بشم شیدا خوبه؟
مامان ازاده
6 شهریور 92 14:20
عزیز دل خاله-ماشالا از حالا قیافه اش مردونه اس ها-خدا حفظش کنه واستون-یاسمن جون سزارین شدی؟چطور بود؟اومدی واسم توضیح بده-ممنون
فرشته مامان رها
6 شهریور 92 14:33
عزیزم چه نازه


مرسی
مامان هلاله
6 شهریور 92 16:50
خوش قدم باشه پسمری
چه قدر کوچولوه


سلام مرسی قربونت برم ایشالا زود زود بزرگ میشم خاله
مرمر(مامی کسرا)
6 شهریور 92 16:57
عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــزم چقدر جیگری تو...خیلی ناناسی گلم....
خوش اومدی کیانمهر جون خاله...


سلااااااااااااااام مرسی فدات شم لطف داری
Elham
7 شهریور 92 21:56
ای جان دلم چقد جیگره
قربووووووووووووووووووووونش برم من


مرسی عزیزم لطف داری
مامان نفس
7 شهریور 92 23:54
هزار ماشا.. هزار ا.. اکبر به این شیرمرد کوچک.زود زود اپ کن عزیزم دلم ضعف رفت براش


مرسي عزيزم.قربونت.خونه نيستم اينجا سيستم ندارم.كيانم كارش زياده برگردم خونه زود زود اپ ميكنم
مامان ازاده
8 شهریور 92 9:16
خدا رو شکر که دیگه داره شیر میخوره
حق داری دلتنگی سخته ولی چه میشه کرد-بابایی هم که دست خودش نیست


مرسي عزيزم اره سخته.ميدونم اميرم از خداشه كه كنار ما باشه
يه مامان
9 شهریور 92 15:10
عزيزمممممم

هزار ماشالله به وجود نازنينش

بوووووس


ممنونم عزیزم لطف داری
شیما
9 شهریور 92 15:11
یاسی مبارکههههههه ماشالا کیان مهر هم خیلییییییییییی نازه خدا حفظش کنه براتون و ایشالا که سایتون همیشه بالاسرش باشه
یاسی جون میدونم این مدت خیلی سختی کشیدی و انتظار داری که همسرت کنارت باشه ولی به این فکر کن که این روزها هم میگذره تا میتونی ازش لذت ببر همسرت هم بر میگرده پیشتون
ایشالا که تا ابد کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید


سلام شیما جونی خوبی؟مرسی بهم سر میزنی اره روزای شیرینیه من که حسابی لذت میبرم ممنونم از دعای خوبت عزیز دلم
مرمر(مامی کسرا)
10 شهریور 92 8:16
یاسی جون الان دقیقا چقدشه کیان؟؟؟راستی عزیزم یادت نره لحظه به لحظشو عکس بنداز..
بــــــــــــــــــــــوس بــــــــــــــــــــــــــــوس


سلام عزیزم الان 19 روزشه اره هر لحظه دوربین دستمه الان وقت ندارم زیاد بیام نت کاراش تمام وقتمو گرفته بعد اینجا سیستم ندارم با موبایلم نمیشه اپ کرد اما برم خونه عکساشو میزارم شما در چه حالی کوچولوی شما خوبه؟
رضوان مامان رادین
12 شهریور 92 15:46
خدا را شکر همه چیز به خیر گذشت...راستش منم مثل شما وقتی رفتم خونمون و پیش همسری دیگه رادین 2 ماهه بود


جدي?پس شما دركم ميكني.خيلي سخته.خيلي.دلم ميخواد زار بزنم اما واسه خاطر اين فندق تحمل ميكنم
مریم.خلوت مادرانه
23 شهریور 92 12:13
سلام گلم خوبی؟ببخش دیر اومدم
تولد گل پسرت مبارک خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم خودت سالنی هم پسرت خوشگلت....ماشالله خدا حفظش کنه و سایه خدا وشما همیشه بالا سرش،خیلی خوشحال شدم برای ما منتظرام دعا کن.


سلام عزيزم خواهش ميكنم.مرسي از دعات.چشم دعاتون ميكنم
مامان بهاره مامان امیرمحمد
31 شهریور 92 12:12
سلام یاسی جون جیغ دست هورا مبارک باشه تولد کیانمهر عزیزمون فداش بشه خاله الهی الهی عزیزم چقدر گوگولیه خیلی تبریک می گم عکس گل پسرو زودزود بذارید که دلمون تنگ میشه ها من منتظرم یک بوس آبدار از کیانمهر
سارا مامانی شیدا
8 مهر 92 14:36
سلام دوست خوبم کجایی ازت خبری نیست؟ البته میدونم سرت خیلی شلوغه اما به فکر ما هم باش دلمون تنگ شده عکس جدید بزار ببینیم این قند عسل چقدر بزرگ شده منتظرما
مامان بهاره مامان امیرمحمد
10 مهر 92 12:45
سلام لطفاً به وب من سربزنید یک موضوع خیلی خیلی مهم با تشکر
rasta
11 مهر 92 12:43
سلام یاسمن جووووووووووونم لطفا منو شطرنجی نیگا کن که حسااابی از روی کیانمهرم خجالت میکشم البته میدونم که تو هم درکم میکنی و میدونی چه بارداری سخت و بدی داشتم ولی خداروشکر همه چی تموم شد و آقا پسر ما هم دنیا اومد و ماشالا خیلی آرومه و واقعا الان احساس سبکی میکنم ای جوووووووووووووونم به این کیانمهر خوشگل با اون قیافه ی مردونش چیشاشو ببین تو عسک دومی خیلی نااااااااااااااازه این شیر مرد کوشولو حسااابی بخورش از طرف خواله رستاش بوووووووووووووووووس واسه جفتتون
مامان نگین
17 مهر 92 2:12
مبارکه عزیزم تولد خودت و پسره گلت مبارک چراکه تو برای اولین بار مادرشدی و پسره نازتم فرزندت انشا الله زیره سایه ی پدرو مادر هزار سال عمر کنه و سالم و صالح باشه از طرفم کاکل زریتو بوسش راحت شدی عزیزم الان دیگه قسمت شیرینه زندگیت شروع شده مادرانه براش رفیقو مادر باش موفق باشی دوست عزیزم راستی اگه دوست داشته باشی خبرم کن که تبادل لینک داشته باشیم
مامان نگین
17 مهر 92 2:14
راستی دخمل منم 2800 گرم بود بچه ها تا یه سال تپلی میشن
شیما
17 مهر 92 12:39
یاسی جون کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا یه خبر از خودت و پسر نازت بده
الی
18 مهر 92 9:04
ماشالا خیلی نازه