کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

خدایا شکرت نوشته شده در1/10/91

فرشته مهربونم میبینی ؟این برگه ازمایشی هست که بهم خبر داد که تو هستی و شادی رو به قلب منو بابا اورد هردوتامون خیلی خیلی شادیم روزا و شبامون تغییر کرده بابایی دیگه براش رفتن سر کار سخته اخه میگه قبلا کلی برام سخت بود الانم که دونفرید بیشتر سخت شده کلی مواظبمه هوامو داره توی کارا کمکم میکنه باهات حرف میزنه صدای مارو میشنوی؟میبینی فرشته من ما دوتا چقدر دوستت داریم؟میخوایم تمام وجودو زندگیمونو به پای تو بریزیم خیلی خوب و راحت رشد کن تا بیای پیشمون بغلت کنیم نازت کنیم باهات بازی کنیم ببریمت گردش......... دیروز به مادر جون خبر دادم که باردارم خیلی خوشحال شد به بابا جون گفت بابا جونم دیشب که شب یلدا بود زنگ زد تبریگ گفت.هر دو تاشون خیلی خوشحالن ....
3 دی 1391

روزهای دلهره آور نوشته در 23/9/91

امروز 23 یعنی طبق امار من باید امروز یا فردا پری بشم تاریخ ماه قبلم 26 بود من همیشه چند روز جلوتر میشم امروز که به خیر داره میگذره نمیدونم چرا اما استرس تمام وجودمو گرفته خیلی دوست دارم بار دار باشم خیلی دلم میخواد که اومده باشی توی وجودم.مامان به قربونت بره پس کی میای؟به خدا بگو کمک کنه بزاره همین ماه بیای پیشم حال روحیه مامان زیاد خوب نیستا تو دلت میاد مامانی ناراحت باشه؟ چیزای برای گفت ن ندارم جز اینکه خدارو به خودش قسم بدم که همه حاجت مندارو حاجت روا کنه از دعای اونا دعای منم اجابت کنه خدایا یادت نرفته که چیا بهت گفتم؟ ممنونت میشم یه فرشته سالم و صالح به منو امیر بدی تا جوری تربیتش کنم که به حق همین ماه غلام حسین باشه...
3 دی 1391

نوشته شده در 9/9/91

سلااااااااااااااااااااااااااااام خوبی نفس مامان؟امروز خیلی خوشحالمااااااااااااااا اما حسی بهم میگه تو توی وجودم هستی خدا کنه که اینجوری باشه وگرنه بازم ضربه میخورم. دیروز که بابایی رفته بودیم بیرون برات یه چیز خوشمل خریدما از این سانتی مترای خوشمل هست میزنن به دیوار واسه اتاق نی نی ها واست شکل زرافه خریدم نمیدونی چقدر خوشمله.میدونم خوشت میاد تازه تصورم میکنم که چه جوری رو نوک پاهات وا میستی تا اندازه اون بشی مامان به قربونت بره بزرگم میشی گلم.الاهی مامان دورت بگرده زود بیا دیگه باشه؟ ...
3 دی 1391

خدایا دلم گرفته...نوشته در 8/9/91

سلام عشقم خوبی؟ مامانی امروز خیلی ناراحته دلم خیلی گرفته نفسم.دیشب همینجور الکی موقع خواب با بابایی حرفم شد .تا 5 صبح نخوابیدم دیشب هر چی بغلم کرد بوسم کرد بهش توجه نکردم صبح هم کلی خودشو لوس کرد معذرت خواهی کرد بهش گفتم اشتی اما نبخشیدمش خیلی بهم بر خورد عزیزم تا صبح گریه کردم کلی هم خواب بد دیدم .شنیدی تا صبح با هات حرف زدی؟برام دعا کن فرشته من.دعا کن ...................فقط تو میدونی باید چی از خدا بخوای ...
3 دی 1391

میخوای بیای؟نوشته شده در 7/9/91

سلام  سلام فرشته نازنین من خوبی عزیزم؟ حتما خیلی خیلی اونجا بهت خوش میگزره که دل نمیکنی تا بیای پیش مامان بابا. حس میکنم یه کوچولو دارم بهت نزدیک میشم امروز کیت تخمک گذاری مثبت شد داروهامم تمام شده اگه همه چیز خوب پیش بره و مشکلی نباشه و خدا بخواد شاید این ماه بیای پیشمون. راستی تو نمیتونی اونجا پا در میونی کنی و به خدا بگی اجازه بده زودتر بیای پیش ما؟ بگو دیگه. اگه این کارو برای مامان و بابا بکنی برات یه جایزه خوب میخرم باشه.؟ بگو مامان بابام دیگه طاقت ندارن خداجون بگو اجازه بده زود بیای حتما بگی ها. مامانی اون به فرشته هاش نه نمیگه فدای تو بشم چشم به راحتم گلم ...
3 دی 1391

فرشته من میخوام بهت کلی شعر یاد بدم که اینا یه گوششه نوشته شده در 4/9/91

دکتر چه مهربونه درد منو می دونه زخم پامو می بنده با شوخی و با خنده     میگه مریض کوچولو کوچولوی موچولو برو بخواب تو خونه دوای تو همینه تاکه بشی سلامت خوشحال و شاد و راحت                شعر دندان آی دندونم!آی دندونم کمک!کمک!مامان جونم وای دارم از درد می میرم فوری می رم یه وقت دکتر می گیرم ولی دیگه خیلی  دیر شده میکروبه مثل شیر شده وای این چه درد دندونه لعنت بر هر چی قندونه                 قناری تو دفترم می کشم قناری قشنگی می خوام که رنگش ...
3 دی 1391

وضعیت الانم نوشته شده در تاریخ4/9/91

وقتی بار اخر رفتم پیش دکترم بهش گفتم که نمیدونم چرا اما ارامش ندارم هر بار که پری میشم خیلی گریه میکنم و ناراحت میشم راهی نداره که زودتر باردار بشم؟ گفت یه قرص هست که ما معمولا بعد یک سال تجویز میکنیم ضرری نداره اگه دوست داری بخور . ازش گرفتم دو روزه که میخورمش استرس عجیبی اومده سراغم نمیفهمم این چه حالو روزیه که دارم؟هم استرس دارم از اومدنش هم نگرانم که اگه این ماهم جواب نداد بیشتر ناراحت میشم .............. برام توی این روزای خوب دعا کنید خیلی محتاجم برای همه اونایی که شرایطی مثل من دارن و همه اونایی که چشم انتظار یه فرشته هستن دعا کنید ممنون.... ...
3 دی 1391

خواب یک فرشته نوشته شده در4/9/91

دیشب بعد کلی فکر در مورده تو نانازم خوابم برد .خواب جالبی دیدم خواب دیدم که یه بچه ناز گوشه خونه خوابیده روی یه پتوی سفید نزدیکای در خوابیده بود من از دور داشتم نگاش میکردم اروم رفتم نزدیکش اشنا نبود اما متوجه شدم که جیش کرده به خودم گفتم تو مگه بچه دوست نداری عاشق بچه ها نیستی مگه تا مادرش نیومده دنبالش بغلش کن ببر تمیزش کنم. بچه رو اروم پبچیدم توی پتو بردم تمیزش کردم اوردمش کنار بخاری محکم بغلش کردم میدونستم بچه خودم نیست اما میخواستم از وجودش لذت ببرم. همون موقع بود که از خواب بیدار شدم خیلی خوشحال شدم که توی خواب یه بچه نازو بغل کردم. از این خوابا زیاد میبینم نفسم نمیدونم چرا توی همه خوابام میدونم اونایی که بغلم هستن بچه من ...
3 دی 1391

فرشته نازم نوشته شده در تاریخ 4/9/94

مامان توی اینترنت کلی چیزای خوشکل یاد گرفتم که میخوام برات یکی یکی درست کنم الان دارم برات یه پتوی ناز میبافم که توی دنیای نفیس یاد گرفت .نمیدونی اینجا چقدر چیزای خوشمل هست همه شو دیدم میخوام یکی یکی برات درستشون کنم میخوام وقتی اومدی برات جشن بگیرم کلی هدیه های خوشکل برای مهمونا درست کنم میخوام برات جشن قدم بگیرم میخوام بهترین تولدارو برات بگیرم.برات یه اتاق خوشمل درست کنم که هر وقت اونجایی راحتو شاد باشی. میگی نه؟؟؟بیا ببین بعدا میفهمی چقدر منتظرتم و چقد خودمو برای اومدنت اماده کردم. برات کلی تابلو درست کردم همه هم نقاشی های خودمه قربونت برم الاهی بیااااااااااااااااااااااااااا عزیزم ...
3 دی 1391

برای فرشته ام در تاریخ3/9/91

سلام خوشکل مامان. مامانی میخوام وقتی اومدی و بزرگ شدی اینجا و این نوشته هارو بهت نشون بدم تا از اوضاع و احوال مامان بابایی قبل از اومدنتم خبر داشته باشی . برات یکم از چند وقت قبل میکنم من وقتی اومدم اینجا یعنی توی کلبه عاشقانمون 23سالم بود تازه از مادر جون اینا جدا شده بودم میدونی که اونا خیلی از اینجا دورن من خیلی خیلی دوسشون دارم اون اوایل خیلی دلتنگی میکردم بعد یه سال از بابایی خواهش کردم که بچه بیاریم و منم از تنهایی در بیام اما بابایی میگفت فعلا برای ما خیلی زوده باید پولامونو جمع کنیمو همه چیزو برای کوچولومون اماده کنیم که راحت راحت باشه و اصرار های من فایده ای نداشت و ما دو سال تنها موندیم تا اینکه عید امسال با بایی حرف زدمو ...
3 دی 1391