بالاخره بعد یه غیبت کبری ما برگشتیم...
کیان مهر عزیزم تا این لحظه ، 5 ماه و 26 روز و 12 ساعت و 46 دقیقه و 39 ثانیه سن دارد :
بیست دی ماه باغ خونه عزیز جون
خب خاله های نازنین سلام بالاخره موفق شدم کم کم بیامو خاطره های پسر نازمو بنویسم. توی این مدت خیلی تغیر کرده.وقتی که داشتیم میرفتیم شما 4 ماهو 5 روزت بود کم پیش میومد که وقتی به پشت خوابیده بودی برگردی اما وقتی رفتیم شما هفته اول یاد گرفته بودی و فوری برمیگشتی جوری که یه ثانیه هم به پشت نمیخوابیدی اوایلش یه کم دستت و به سختی از زیر خودت ازاد میکردی و همین باعث شده بود که شبها من 100 بار بلند بشمو مواظبت باشم اخه برمیگشتی روی دماغت و بعدشم خوابت میبرد من دورو برتم بالشت میزاشتم اما فایده نداشت این حالتت یه هفته ای طول کشید تا اینکه مهارت پیدا کردی و راحت برمیگشتی الان اصلا شبا رو به بالا یه پهلو نمیخوابی فقط رو شکم میخوابی و حسابی هم معلومه که بهت مزه میده.تقریبا سه هفته اول که اونجا بودی دلدرد داشتی شدید وقتی که گریه میکردی همه تعجب میکردن و میگفتن که چه طور من با این وضعیت گریه شما و دلدردو بغلی بودنت تنهایی از نگه دارید بر اومدم.اما من میخندیدمو میگفتم که این که چیزی نیست خداییش توی سه ماهی که خونه بودیم حسااااابی بهم سخت گذشت ارزوم بود که شما فقط ده مین گریه نکنی.اما خوشکل پسرم اینقدر درد داشتی که اخر اخرا بهت راینتدین میدادیم تا اروم بشی و یهووووووووووو خوب شدی یعنی وقتی که چند روز مونده بود که 5 ماهت تمام بشه خداروشکر واقعا شکر که دیگه گریه هات از سر درد نیستن.اما همچنان بغلی هستی و منو از کتو کول انداختی شبا واقعا دستم و گردنم بی نهایت تیر میکشه نازنینم.اما اصلا مهم نیست من تمام وجودمو به پات میریزم مثل همه مادرا.
روزایی که شمال بودیم خیلی خوش گذشت هر روز میرفتیم مهمونی یا مهمون می اومد.تا ما تنها نباشیم و همه شمارو ببینن حسابی تو دل برویی و همه دوستت دارن خاله حسنیه خاله مونا خاله ساناز خاله زهراجون جونی توی اون مدت هر لحظه که تونستن می اومدن پیشت و کلی نازتو میکشیدن و شمارو که بغلی بودی بیشتر بغلی کردی.قربون نازت برم هر کی نازت میداد فوری میخندیدی قربونت برم مهربون پسرم.با مادر جون و پدر جون خیلی جور شده بودی اونام حسابی بهت عادت کرده بودن.توی این مدت که اونجا بودیم السا هم با من جور شد اولش منو نمیشناخت و برام نمیخندید اما کم کم که عادت کرد برام کلی میخندید .بعضی وقتا که کنار هم بودید همدیگرو نگاه میکردید و یه صداهایی از خودتون در میاوردید.بعضی وقتا السا موهای شمارو میکشید بعضی وقتام شما سعی میکردی که به صورتش دست بزنی باید همیشه حواسمون به شما میبود.توی این مدت السا دندون در اورد و براش جشن دندونی گرفتیم خیلی عالی بود به شما اینقدر خوش گذشته بود که برای اولین بار شب روی پاهام خوابیدی و صبح هم ساعت 11 بیدار شدی اخه شما حسابی سحر خیزی و همیشه 7 الی 8 بیدار میشی جدیدا این تایم به 9 هم گهگاهی میرسه.
عسل خانم دختر دایی کوچیکه من هم 16 دی ماه به دنیا اومد اینم عکسش که 23 دی ماه ازش گرفتم
خبر مهمتر این که روزی که ما خونه خاله حسنیه دعوت بودیم همون روز خاله حسنیه جونی متوجه شد که بارداره و حسااابی ما ذوق زده شدیم الان جوجوی خاله حسنیه9 هفته داره و ما شدیدا چشم انتظارشیم.دکتر براشون 12 شهریور تخمین زده یعنی فقط 10 روز با تولد شما فرق داره به دنیا اومدنش.اخه دکتر به ما هم گفته بود که زمان زایمان طبیعی 3 شهریوره. خدا کنه کوچولوشون سالم به دنیا بیاد البته ما احتمال میدیدم که کوچولوشون پسره و فعلا پارسیا جون صداش میکنیم.
وقتی شمال بودیم هوا عالی عالی بود بعضی روزا که گرم بود و فقط یکی دوروز بارون بارید اما در طول اون مدت کرمانشاه برف بارید و وقتی ما برگشتیم هوای شمال خراب شدو برف سنگینی بارید ناراحت بودم که برف نیومده تا اینکه دو روز قبل یه کمکی هم برف اینجا بارید و وقتی میبردمت جلوی پنجره تند تند پلک میزدی و سفیدیش چشاتو میزد و نمیتونستی نگاه کنی قربون پسرم برم که مثل برف پاکو سفیده.
فدات بشم این روزا هم یه کم بهونه میگیری اخه اون مدت عادت کرده بودی و دورو برت شلوغ بود حالا که توی خونه تنهاییم حوصلت سر میادو بهونه میگیری و همیشه توی بغلی یا اینکه باید کنارت باشم و باهات یکسره بازی کنم بعضی وقتا توی روروئک میزارمت البته تایم خیلی کم اخه میترسم کمرت اذیت بشه فدات بشم.جدیدا یاد گرفتی دنده عقب بری و هر چی تلاش میکنی بای جلو میری عقب.میخوای سعی کنی روی زانوهات باستی احتمال میدم که سینه خیز نری و یهو چهار دستو پا بری.اخه هر کاری مینم و کف پاتو نگه میدارم شما روی دستات بلند میشی.فدای شما بشم که بعضی وقتا با صداهایی که از خودت در میاری میخوای با مامانی حرف بزنی.چند روز دیگه هم که نوبت واکسن 6 ماهگیته و باید شروع کنیم بهت غذا بدیم البته یکی دوروزی میشه که برات فرنی درست کردم و نخوردی میخواستم امتحان کنم حریره بادومم نخوردی اما بهت سوپ دادم یه کم خوردی اما سوپ برات خیلی زوده و فکر کنم باید دو یا سه هفته دیگه سوپ بخوری.خاله های مهربون اگه میتونید راهنماییم کنید در مورد غذا دادن به کیان ممنون میشم از تجربه هاتون بدونم چی بده چی خوبه؟چی بهش بدم و چی ندم.ممنون
هر وقت بتونم به همتون سر میزنم عاشقتونم بوووووس
17 بهمن اولین باره که شما برف دیدی
اینم عکس کیان هندونه ای شب یلدای 92
عکس السا خانم روز جشن دندونی که 27 دی ماه (شب تولد مامان یاسی)بود
پسرم
دوستت دارم اما نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد
دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف چون یه روز آب می شه
دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل چون یه روز پژمرده می شه
دوستت دارم به اندازه ی یه دنیا چون هیچ وقت تموم نمی شه