کیان مهر عزیزمکیان مهر عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

فرشته ای در کنارم

بالاخره بعد یه غیبت کبری ما برگشتیم...

1392/11/23 12:50
نویسنده : مامان یاسی
1,119 بازدید
اشتراک گذاری

 

 کیان مهر عزیزم تا این لحظه ، 5 ماه و 26 روز و 12 ساعت و 46 دقیقه و 39 ثانیه سن دارد :

بیست دی ماه باغ خونه عزیز جون

خب خاله های نازنین سلام بالاخره موفق شدم کم کم بیامو خاطره های پسر نازمو بنویسم. توی این مدت خیلی تغیر کرده.وقتی که داشتیم میرفتیم شما 4 ماهو 5 روزت بود کم پیش میومد که وقتی به پشت خوابیده بودی برگردی اما وقتی رفتیم شما هفته اول یاد گرفته بودی و فوری برمیگشتی جوری که یه ثانیه هم به پشت نمیخوابیدی اوایلش یه کم دستت و به سختی از زیر خودت ازاد میکردی و همین باعث شده بود که شبها من 100 بار بلند بشمو مواظبت باشم اخه برمیگشتی روی دماغت و بعدشم خوابت میبرد من دورو برتم بالشت میزاشتم اما فایده نداشت این حالتت یه هفته ای طول کشید تا اینکه مهارت پیدا کردی و راحت برمیگشتی الان اصلا شبا رو به بالا یه پهلو نمیخوابی فقط رو شکم میخوابی و حسابی هم معلومه که بهت مزه میده.تقریبا سه هفته اول که اونجا بودی دلدرد داشتی شدید وقتی که گریه میکردی همه تعجب میکردن و میگفتن که چه طور من با این وضعیت گریه شما و دلدردو بغلی بودنت تنهایی از نگه دارید بر اومدم.اما من میخندیدمو میگفتم که این که چیزی نیست خداییش توی سه ماهی که خونه بودیم حسااااابی بهم سخت گذشت ارزوم بود که شما فقط ده مین گریه نکنی.اما خوشکل پسرم اینقدر درد داشتی که اخر اخرا بهت راینتدین میدادیم تا اروم بشی و یهووووووووووو خوب شدی یعنی وقتی که چند روز مونده بود که 5 ماهت تمام بشه خداروشکر واقعا شکر که دیگه گریه هات از سر درد نیستن.اما همچنان بغلی هستی و منو از کتو کول انداختی شبا واقعا دستم و گردنم بی نهایت تیر میکشه نازنینم.اما اصلا مهم نیست من تمام وجودمو به پات میریزم مثل همه مادرا.

روزایی که شمال بودیم خیلی خوش گذشت هر روز میرفتیم مهمونی یا مهمون می اومد.تا ما تنها نباشیم و همه شمارو ببینن حسابی تو دل برویی و همه دوستت دارن خاله حسنیه خاله مونا خاله ساناز خاله زهراجون جونی توی اون مدت هر لحظه که تونستن می اومدن پیشت و کلی نازتو میکشیدن و شمارو که بغلی بودی بیشتر بغلی کردی.قربون نازت برم هر کی نازت میداد فوری میخندیدی قربونت برم مهربون پسرم.با مادر جون و پدر جون خیلی جور شده بودی اونام حسابی بهت عادت کرده بودن.توی این مدت که اونجا بودیم السا هم با من جور شد اولش منو نمیشناخت و برام نمیخندید اما کم کم که عادت کرد برام کلی میخندید .بعضی وقتا که کنار هم بودید همدیگرو نگاه میکردید و یه صداهایی از خودتون در میاوردید.بعضی وقتا السا موهای شمارو میکشید بعضی وقتام شما سعی میکردی که به صورتش دست بزنی باید همیشه حواسمون به شما میبود.توی این مدت السا دندون در اورد و براش جشن دندونی گرفتیم خیلی عالی بود به شما اینقدر خوش گذشته بود که برای اولین بار شب روی پاهام خوابیدی و صبح هم ساعت 11 بیدار شدی اخه شما حسابی سحر خیزی و همیشه 7 الی 8 بیدار میشی جدیدا این تایم به 9 هم گهگاهی میرسه.

 

  عسل خانم دختر دایی کوچیکه من هم 16 دی ماه به دنیا اومد اینم عکسش که 23 دی ماه ازش گرفتم

 

خبر مهمتر این که روزی که ما خونه خاله حسنیه دعوت بودیم همون روز خاله حسنیه جونی متوجه شد که بارداره و حسااابی ما ذوق زده شدیم الان جوجوی خاله حسنیه9 هفته داره و ما شدیدا چشم انتظارشیم.دکتر براشون 12 شهریور تخمین زده یعنی فقط 10 روز با تولد شما فرق داره به دنیا اومدنش.اخه دکتر به ما هم گفته بود که زمان زایمان طبیعی 3 شهریوره. خدا کنه کوچولوشون سالم به دنیا بیاد البته ما احتمال میدیدم که کوچولوشون پسره و فعلا پارسیا جون صداش میکنیم.

وقتی شمال بودیم هوا عالی عالی بود بعضی روزا که گرم بود و فقط یکی دوروز بارون بارید اما در طول اون مدت کرمانشاه برف بارید و وقتی ما برگشتیم هوای شمال خراب شدو برف سنگینی بارید ناراحت بودم که برف نیومده تا اینکه دو روز قبل یه کمکی هم برف اینجا بارید و وقتی میبردمت جلوی پنجره تند تند پلک میزدی و سفیدیش چشاتو میزد و نمیتونستی نگاه کنی قربون پسرم برم که مثل برف پاکو سفیده.

فدات بشم این روزا هم یه کم بهونه میگیری اخه اون مدت عادت کرده بودی و دورو برت شلوغ بود حالا که توی خونه تنهاییم حوصلت سر میادو بهونه میگیری و همیشه توی بغلی یا اینکه باید کنارت باشم و باهات یکسره بازی کنم بعضی وقتا توی روروئک میزارمت البته تایم خیلی کم اخه میترسم کمرت اذیت بشه فدات بشم.جدیدا یاد گرفتی دنده عقب بری و هر چی تلاش میکنی بای جلو میری عقب.میخوای سعی کنی روی زانوهات باستی احتمال میدم که سینه خیز نری و یهو چهار دستو پا بری.اخه هر کاری مینم و کف پاتو نگه میدارم شما روی دستات بلند میشی.فدای شما بشم که بعضی وقتا با صداهایی که از خودت در میاری میخوای با مامانی حرف بزنی.چند روز دیگه هم که نوبت واکسن 6 ماهگیته و باید شروع کنیم بهت غذا بدیم البته یکی دوروزی میشه که برات فرنی درست کردم و نخوردی میخواستم امتحان کنم حریره بادومم نخوردی اما بهت سوپ دادم یه کم خوردی اما سوپ برات خیلی زوده و فکر کنم باید دو یا سه هفته دیگه سوپ بخوری.خاله های مهربون اگه میتونید راهنماییم کنید در مورد غذا دادن به کیان ممنون میشم از تجربه هاتون بدونم چی بده چی خوبه؟چی بهش بدم و چی ندم.ممنون

هر وقت بتونم به همتون سر میزنم عاشقتونم بوووووس

  17 بهمن اولین باره که شما برف دیدی

اینم عکس کیان هندونه ای شب یلدای 92


  عکس السا خانم روز جشن دندونی که 27 دی ماه (شب تولد مامان یاسی)بود

 

 

 

پسرم

 

 

دوستت دارم اما نه به اندازه ی بارون چون یه روز بند میاد

دوستت دارم اما نه به اندازه ی برف چون یه روز آب می شه

دوستت دارم اما نه به اندازه ی گل چون یه روز پژمرده می شه

دوستت دارم به اندازه ی یه دنیا چون هیچ وقت تموم نمی شه



پسندها (2)

نظرات (15)

خاله سوسکه
14 بهمن 92 14:50
سلام مرد کوچولو خوش اومدی عزیز دلم هزار ماشا الله چه بزرگ شدی خاله سوسکه فدای تو عشقم
مامان یاسی
پاسخ
خدارو شکر که میگی بزرگ شده واقعا روزای سختی بودا الحمدالله بووووس
شیما
14 بهمن 92 15:49
خوش اومدی یاسی جون ماشالا هزار ماشالا چقدر بزرگ و ناز شده پسملی خدا حفظش کنهههههههههههه
مامان یاسی
پاسخ
فدای شما بشم عزیزم
غزال
14 بهمن 92 17:34
اوهه کیان خاله چه بزرگ شده عزیزم این که از یاسی ما هم کچل تره بابا معلومه بچمون پسره
مامان یاسی
پاسخ
گجلو خوب اومدی هاااااااا کی مو در میارن پس ایناا بوس واسه یاسی
رضوان مامان رادین
14 بهمن 92 20:06
یاسمن جون یعنی حدود یکماه شمال بودید....حسابی خوش گذشته پس
مامان یاسی
پاسخ
واقعا خودمم تعجب کردم اخه برنامه اومدن جور نمیشد مجبورم بودم واسه جشن دندونی السا برادر زادم بمونم.خیلی هم خسته بودم موندم حساابی خوش گذروندم بعد اومدم
فرشته مامان رها
15 بهمن 92 13:31
سلام این گل پسر چه بزرگ شده ما منتظر اپ جدید هستیم
مامان یاسی
پاسخ
فدات بشم رها خوبه؟چشم
الی
16 بهمن 92 11:24
خوش اومدی عزیزم تو این چند وقته همش اومدم سر زدم بلکه اومده باشی
مامان یاسی
پاسخ
واقعا لطف کردی الی جون
ازاده مامان آرتین
16 بهمن 92 18:45
رسیدن بخیر عزیزم-زودی بیا خاطرات سفرتو بنویس-منتظریم
مامان یاسی
پاسخ
فدای شما چشم گلم
فرشته مامان رها
20 بهمن 92 14:17
سلام این اقا کیان معلومه شمال بهش ساخته در مورد غذا هم بهتره اول از فرنی شروع کنید من فرنی رو برای رها با ارد برنج وشیر خودم درست میکردم کیان رو ببوس
مامان یاسی
پاسخ
مرسی عزیزم اما فرنی اصلا نمیخوره
غزال
20 بهمن 92 23:05
عزیز دلم چقدر کیان بزرگ شده کلی هم خندونه خوشحالم که اروم تر شده و بهتره اخه تنهاییی واست خیلی سخته عزیزم رمز همونه منتها بدون عدد فدات شم
مامان یاسی
پاسخ
فدای تو بشم عزیزماره واقعا خدارو شکر
حورا
23 بهمن 92 20:16
عاشق جفتتونممممممممممم بوووووووووووووووووووووووس
مامان یاسی
پاسخ
قربونت برم عزیزم خیلی حیف شد نتونستیم ببینیمتبوووووووووووووووووس عاشقتم
سارا مامانی شیدا
26 بهمن 92 11:42
هزار هزار ماشااله مردی شده برای خودش کیانمهر عزیزم خدا حفظش کنه امیدوارم همیشه سلامت باشه یاسی جون متن اول وبلاگت خیلی قشنگه اشک توی چشمام جمع شد
مامان یاسی
پاسخ
قربونت برم منم بعد هر بار خوندنش احساساتی میشم
مامان توت فرنگی(امیرعلی)
18 اسفند 92 10:18
ماشالله پسر چقدر ناز شده
مامان یاسی
پاسخ
مرسی گلم
مرمر مامی کسرا کوچولو
25 اسفند 92 7:53
رسیدن بخیر یاسی جون..واااااااااااااااای عزیزم چقدر جیگر شده...ماشالا هزار ماشالا چقدر آقا شده....قربون تیپ و قیافش....
مامان یاسی
پاسخ
مرسی عزیزم قربون محبتت
مرمر مامی کسرا کوچولو
25 اسفند 92 7:53
سلامت سعادت سيادت سُرور سَروري سبزي و سَرزندگي هفت سين سفره ي زندگيتان باد
mozhde
28 فروردین 93 19:33